از خموشي رسيده‌اند وز سير

شاعر : اوحدي مراغه اي

زکريا و مردم اندر ديراز خموشي رسيده‌اند وز سير
اين به عيسي و آن به يوحنااز پس نااميدي انا
شد به در و به گوهر آبستن؟نه صدف نيز از آن دهن بستن
هم بزايد گلي جهان افروزغنچه کو در کشد زبان دو سه روز
به نفس بوي مشک ناب دهدگر چه پرسند کم جواب دهد
در جهان بهتر از خموشي نيستراه مردان به خودفروشي نيست
آمد، او برد ره فرا غايتآنکه در شانش اين چهار آيت
زان بدين اعتبار شد خلوتجامع اين چهار شد خلوت
بر نياري دم و دمار از خودتا نميري بدين چهار از خود
زنده در گور نيک سرد بودخلوت تنگ گور مرد بود
ديو حيلتگرش نگردد گردهر کرا اين چهار باشد ورد
شاخ معنيش زهد بار آوردنفس چون رخ به اين چهار آورد